ببار که دیگر چشمهایم فعل خواستن را برای گریستن صرف نمیکنند
ببار که مزرع خرم کودکی ام را دست زمانه اتشی زده می سوزاند
اری ناتوان شده ام ناتوانتر از انکه بخواهم
توانستن که بعید است
دیگر تحمل زره های هوا را که روی شانه صبرم می نشینند را ندارم
اما زمانه بار سغیل غمها را بر دوشم می نهد که دیگر خواستن را توانی نیست
لحظه به لحظه صدای شکستن استخوانهای اراده ام را می شنوم و نهایت عجز رااحساس می کنم
و می شنوم صدای جماعتی را که از جنس من نیستند ومی گویند
می توانی می توانی
اما مگر می شود اما مگر می شود
11438 بازدید
1 بازدید امروز
0 بازدید دیروز
22 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2024 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Dr. Mohammad Hajarian